
جملات قصار در زندگی روزمره
جملات قصار در زندگی روزمره: مشورت در مشورت کردن با افراد، افرادی را انتخاب کنیم که از ناهنجاری ها دور باشند و صاهب خرد باشد وقتی یه کبوتر با کلاغا معاشرت میکند پرهاش سفید باقی می ماند ولی قلبش کم کم سیاه می میشود. دزد: دزد ها همیشه در پشت نقاب شب نیستند و گاهی اوقات شرایط طوری میشود که دزد در روز دزدی میکند اما در چهره قانون ،انسان های دزدی را تازیانه میزدند. حکیمی دید و گفت: عجبا که دزد روز، دزد شب را قصاص میکند. قدر نشناس : در کارهای که برای دیگران ا ...
بیشتر بخوانید »
داستان مرد و دوچرخه
داستان جالب و کوتاه مرد و دوچرخه مردی از مرز عبور میکند وبه ایستگاه بازرسی میرسد،مامور مرز از او میپرسد چه چیزی همراه خود داری،او میگوید همانطور که مشاهده میکنید کیسه ای شن همراه خود دارم مامور مرزی باور نمیکند که او به خاطر شن این همه راه را تا طی کرده باشد و بار او را به دقت بررسی میکند ولی چیزی جز شن پیدا نمیکند و به او اجازه عبور میدهد مرد چند سالی به همین شکل میرفت و می آمد،روزی مامور مرزی او را در شهر دید و از او پرسید من هنوز هم باور نمیکنم تو بخاطر شن اون ه ...
بیشتر بخوانید »
حکایت مرد اسیر و شاه
حکايت مرد اسیر و شاه در يكى از جنگها، عدهاى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد. وقت ضرورت چو نماند گريز دست بگيرد سر شمشير تيز ملک پرسيد: اين اسير چه مىگويد؟ يكى از وزيران نيک محضر گفت: اي خداوند هميگويد: والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ملک را ر ...
بیشتر بخوانید »
داستان خدا و گنجشک
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. ...
بیشتر بخوانید »